گاهي وقت ها به بودنم شك دارم… به نفس هام، به تپش هاي قلبم، به همه شك دارم.
به نظر مياد كه ديگه چيزي براي از دست دادن نيست. چيزي نيست كه بخوام بهش دل ببندم…
عقده اي ميشم. رواني ميشم. ديوونه زنجيري ميشم. دوست دارم با اره برقي بي افتم به جون همه آدماي دنيا!
اه (بخوانيد ah) چقدر مسخره ست… از دست همه دنيا بي ذارم و بعد براي خالي كردن عقده؛ ميشينم پاي اين كامپيوتر لعنتي و صداي موزيك هاي غم ناك امين فياض رو تا جايي كه جا داره! زياد ميكنم و باهاش مي خونم… (همراه با حركات موزون!).
خيلي احمقانه ست، نه؟
اينكه توي تنهايي، بري توي اتاق خودت، صداي موزيك غم ناكي رو تا آخرش زياد مي كني، بعد باهاش مي خوني، گريه مي كني، ديوونه ميشي، و بعد مي زني خودتو ناكار مي كني…
10 دقيقه بعد از اتمام موزيك، تو ديگه خيلي آروم شدي. ولي تمام دستت كرخت شده، چون با تمام قدرت كوبيديش به ديوار!
اما احمقانه تر مي دوني كجاست؟
اينجاست كه بعد از اين ماجراها، وقتي با روي خوش و گشاده با همه حرف ميزني تا مثلا كسي نفهمه كه چه حسي داري، پشت سرت بهت مي گن : اين يارو چقدر سر خوشه؟!…
نتيجه گيري اخلاقي: زنده ام اما نيستم!
سخن دوستان